صدای باد می آید تو رفته ای. پنجره ها را می بندم و در گوشه انزوای تنهایی ام برای کودک بی قرار دلم قصه عشق را می خوانم. بهانه ات را می گیرد به پیراهنی آرامش می کنم پیراهنی که هنوز بوی عشق می دهد. در کوچه باد می آید و من نگران شاخه های ظریف درختانم نگران رهگذرانی که سرگردانند نگران کودکی که شمع می فروشد نگران پسر بچه خیابان گردی که باد فال هایش را به یغما می برد نگران مردی که دستان خالی از عشقش نمی گذارد به خانه بازگردد نگران زنی که بی پناهی او را به کوچه های غربت و بی کسی می کشد نگران دخترکی که از تقدیر خود فرار میکند. باد هیاهویش بلندتر می شود و لالایی من شبیه چیزی به فریاد... می ترسم مرگ نزدیک می شود خودش را به پنجره می زند. باد می خواهد او را به من برساند و من از این وصال می ترسم.کودک تنهای دلم از ترس به خود می لرزد.لالایی ام تمام می شود. گویی پایان قصه عشق همین جاست. مرگ گونه های تنهایی ام را خواهد بوسید. نگرانی ها به پایان می رسد.گویی اینجا پایان خط است. یک نفر فردا روی شانه های خسته عشق راهی دورترین نقطه شهر می شود.دور می شود خاک می شود و فراموش می شود...
عاشقی می خواست به سفر برود.روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.هی هفته ها را طی می کرد و توی چمدان می گذاشت.هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته چمدانش جا داده بودو سال ها بود که خدا تماشایش می کردو لبخند می زد و چیزی نمی گفت.اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت :خدایا عشق سفری دور و دراز است.من به همه این ماه ها و هفته ها و به همه این سال ها و قرن ها احتیاج دارم زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقی سبک است.عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر جز همین ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت: باشد چیزی با خود نمی برم نه قرنی و نه سالی و نه ماهی و نه هفته ای را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که او را در این سفر دور و دراز همراهی کند به کسی که پا به پایش بیاید به کسی که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسی و نه چیزی. در سفری که نامش عشق است "تنهایی"توشه توست و "بی کسی"معشوق ت. و و آن گاه خدا چمدان سنگین عاشق را گرفت و راهی اش کرد. او راه افتاد در حالی که سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود....
عاشقی می خواست به سفر برود.روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.هی هفته ها را طی می کرد و توی چمدان می گذاشت.هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته چمدانش جا داده بودو سال ها بود که خدا تماشایش می کردو لبخند می زد و چیزی نمی گفت.اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت :خدایا عشق سفری دور و دراز است.من به همه این ماه ها و هفته ها و به همه این سال ها و قرن ها احتیاج دارم زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقی سبک است.عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر جز همین ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت: باشد چیزی با خود نمی برم نه قرنی و نه سالی و نه ماهی و نه هفته ای را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که او را در این سفر دور و دراز همراهی کند به کسی که پا به پایش بیاید به کسی که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسی و نه چیزی. در سفری که نامش عشق است "تنهایی"توشه توست و "بی کسی"معشوق ت. و و آن گاه خدا چمدان سنگین عاشق را گرفت و راهی اش کرد. او راه افتاد در حالی که سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود....
عاشقی می خواست به سفر برود.روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.هی هفته ها را طی می کرد و توی چمدان می گذاشت.هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته چمدانش جا داده بودو سال ها بود که خدا تماشایش می کردو لبخند می زد و چیزی نمی گفت.اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت :خدایا عشق سفری دور و دراز است.من به همه این ماه ها و هفته ها و به همه این سال ها و قرن ها احتیاج دارم زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقی سبک است.عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر جز همین ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت: باشد چیزی با خود نمی برم نه قرنی و نه سالی و نه ماهی و نه هفته ای را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که او را در این سفر دور و دراز همراهی کند به کسی که پا به پایش بیاید به کسی که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسی و نه چیزی. در سفری که نامش عشق است "تنهایی"توشه توست و "بی کسی"معشوق ت. و و آن گاه خدا چمدان سنگین عاشق را گرفت و راهی اش کرد. او راه افتاد در حالی که سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود....
همچون شمع که در گریستن خویش ، قطره قطره می میرد
ذوب می شوم و محو می شوم و پایان می گی
چه دشوار شده است دم زدن !
در این جا که هر درختی مرا قامت تفنگی است
و صداهرگامی غمم !
تو می دانی که من
از میان همه نعمت های این جهان ، آن چه را برگزیده ام و دوست می دارم
تنهایی استدای هرگامی غمم !رم
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست
دکتر علی شریعتی
آن چه قدمت یک عشق و دوست داشتن را مقدس و دائمی می کند ، داشتن رابطه ای است که بتوانید با اعتماد و تکیه بر آن زندگی خود را بنا کنید و مطمئن باشید که هرگز درد فراغ شما را نخواهد آزرد و به حال خود رها نخواهید شد.
آنچه در این بین رابطه ی عاطفی شما را ممکن است تحت سلطه قرار دهد و از شکوه آن بکاهد این است که: شما به دوست داشته شدن طوری عادت کنید که قدردانی و احترام به آن عطوفت از یادتان برود و با آن مانند تمام داشته های معمول و پیش پا افتاده برخورد شود. در حالی که حقیقت این است که داشتن جایگاه عاطفی و عشق در زندگی هر فرد گوهر نایابی است که معمولا با از دست دادن آن نه تنها زندگی تلخ و بی رنگ می شود، بلکه گاهی کسب مجدد آن دشواری های بسیار دارد. بنابراین در این حالت شما با حسرت بزرگی در قلب و روح خود روبه رو خواهید بود که پیوسته جای خالی کسی را به یادتان می آورد که وی را به علت بی توجهی و عادت به عدم قدردانی از دست داده اید.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
آمار وبلاگ
بازدید امروز :17
بازدید دیروز :0 مجموع بازدیدها : 20450 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|