صدای باد می آید تو رفته ای. پنجره ها را می بندم و در گوشه انزوای تنهایی ام برای کودک بی قرار دلم قصه عشق را می خوانم. بهانه ات را می گیرد به پیراهنی آرامش می کنم پیراهنی که هنوز بوی عشق می دهد. در کوچه باد می آید و من نگران شاخه های ظریف درختانم نگران رهگذرانی که سرگردانند نگران کودکی که شمع می فروشد نگران پسر بچه خیابان گردی که باد فال هایش را به یغما می برد نگران مردی که دستان خالی از عشقش نمی گذارد به خانه بازگردد نگران زنی که بی پناهی او را به کوچه های غربت و بی کسی می کشد نگران دخترکی که از تقدیر خود فرار میکند. باد هیاهویش بلندتر می شود و لالایی من شبیه چیزی به فریاد... می ترسم مرگ نزدیک می شود خودش را به پنجره می زند. باد می خواهد او را به من برساند و من از این وصال می ترسم.کودک تنهای دلم از ترس به خود می لرزد.لالایی ام تمام می شود. گویی پایان قصه عشق همین جاست. مرگ گونه های تنهایی ام را خواهد بوسید. نگرانی ها به پایان می رسد.گویی اینجا پایان خط است. یک نفر فردا روی شانه های خسته عشق راهی دورترین نقطه شهر می شود.دور می شود خاک می شود و فراموش می شود...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
آمار وبلاگ
بازدید امروز :47
بازدید دیروز :0 مجموع بازدیدها : 20480 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|